خدایا! تا پاکم نکرده ای خاکم نکن

رد پای خدا

 

خوابيده بودم؛ در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم. به هر روزي که نگاه مي کردم، در کنارش دو جفت جاي پا بود. يکي مال من و يکي مال خدا. جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم. خاطرات خوب، خاطرات بد، زيبايي ها، لبخندها، شيريني ها، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم. اما ديدم در کنار بعضي برگها فقط يک جفت جاي پا است. نگاه کردم، همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند. روزهايي همراه با تلخي ها، ترس ها، دردها، بيچارگي ها. با ناراحتي به خدا گفتم: « روز اول تو به من قول دادي که هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي کني و من با اين اعتماد پذيرفتم که زندگي کنم. چگونه، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها کني؟ چگونه؟

خداوند مهربانانه مرا نگاه کرد.لبخندي زد و گفت: « فرزندم! من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود. در شب و روز، در تلخي و شادي، در گرفتاري و خوشبختي.

من به قول خود وفا کردم ،

هرگز تو را تنها نگذاشتم ،

هرگز تو را رها نکردم ،

حتي براي لحظه اي ،

آن جاي پا که در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است، وقتي که تو را به دوش کشيده بودم !!!»

نوشته شده در 6 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 7:9 توسط آسمون| |

ما و خدا

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا !خسته ام ! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است.

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام ! آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله .

بنده: خدایا ! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد !

خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.

بنده: خدایا هوا سرد است ! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد !!!

خدا: ملائکه ی من ! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده، او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده.

ملائکه: خداوندا ! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید.

خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.

ملائکه: پروردگارا ! باز هم بیدار نمی شود !

خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود. خورشید از مشرق سر بر می آورد.

ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را نداردشاید توبه کرد

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری !!!

 

نوشته شده در 6 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 6:37 توسط آسمون| |


Power By: LoxBlog.Com